من غروب را وجب به وجب تفسیر کرده ام ......
ضمیر اقرار و انکارش یکی بیشتر نیس....
تو در اندیشه اش خشکیده ای ....
مثل کویر بعد ار یک باران مثل شب بعد از طلوع خورشید....
ترانه هایش بوی غربت میدهد بهانه هایش هم ....
ساکن عطش بودن و اهل کویر بودن دو حس نامتقارنند اگرچه اندیشه را به هم گره میزنند ......
لباس آفتاب برای مهتاب خیلی گشاد است باید از مهربانی تو جثه اشتیاق و وصال را قرض بگیرد تا یکی بگوید:
آن تن پوش به تن آن مترسک خوب می آید ......
تورا خوب لمس کرده ام .... تو در حال ظهور هستی !